loading...
انجمن هواداران دیوید بکهام
هک شد

آخرین ارسال های انجمن

شماره تلفن ويکتوريا روي صفحه ي موبايلم ديده مي شد.تماس گرفته بود از درد ناگهاني و شديدي را حس کرده اطلاع دهد.اما اوضاع عمومي اش خوب بود.برايم آرزوي موفقيت کرد ومن هم با فکرآزاد به رختکن رفتم.قبل از شروع مسابقات ليگ قهرمانان اروپا بازيکنان دو تيم بايد با هم دست داده و سلام و احوال پرسي مي کردند.

هنوز صحنه اي که من وسيمونه رودرروي هم قرار گرفتيم و دها فلاش دوربين همزمان براي ثبت اين صحنه فعال بود،به خاطر دارم.دو پاس عمقي براي دوايت يورک فرستادم واو نيز،آنها را به ثمر رساند.نتيجه ي نهايي دو بر صفر به نفع ما شد.اما بايد بگويم اينتر ميلان تيم سرسختي است ونتيجه ي نهايي حاصل تلاش فراوان ما بود.پس از بازي دوباره با ويکتوريا تماس گرفتم.

خيلي خوشحال بودم به او گفتم در پايان بازي پيراهنم را با سيمونه عوض کردم.علاوه بر آن سيمونه بوسه اي هم روي گونه من زد و ويکتوريا خنديد.با هم قرار گذاشتيم که فرداي آن روز پس از تمرين پيش او بروم.پس از پيروزي آن شب وخوابي راحت ؛ فکر کردم تمام حوادث تلخ ناشي از اخراج در ديدار آرزانتين را پشت سر گذاشته ام.به هر حال تصميم گرفتم پس از برد شيرين اينتر ميلان در اتوبان M6 به طرف لندن حرکت کنم وتا چند ساعت بعد به کنار همسرم (مادر کودکم) برسم.

در همين خيال بودم که تلفن دوباره زنگ زد.آن سوي خط ويکتوريا بود: ديويد،منم ويکتوريا.دکتر گفت:امشب بايد در بيمارستان بستري شوم وبه احتمال زياد وضع حمل خواهم کرد.در طول زندگي ورزشي ام حوادث و وقايعي را تجربه کرده ام که هيچ کس تجربه نکرده است.هر پدري احساس مرا درآن لحظه درک مي کند.هيجان؛ترس؛خوشحالي،اين اتفاقات در زندگي من اهميت زيادي داشته است.در حال خوردن شکلات بودم.

اما آن را دور انداختم وبا سرعت به طرف لندن حرکت کردم.وقتي به منزل پدر ويکتوريا در گوفزاوگ رسيدم در حمام بود.درد شديد باعث عدم کنترل عصبي او شده بود؛گفت:ديويد،خيلي عصبي ومضطرب هستم.

نمي دانستم چگونه او را دلداري دهم.فقط به او گفتم که تنها مادري نيست که درد زايمان را تحمل مي کند.تمام وسايل مورد نياز را برداشتم و به طرف بيمارستان پورتلند حرکت کرديم.ويکتوريا درخواست عمل سزارين کرده بود.دکتر به او گفته بود اين روش براي مادران راحت ترين وکم خطرترين روش زايمان است.

همه چيز باعجله صورت گرفت:فقط آن قدر فرصت داشتيم که کيف او را داخل اتاق بگذاريم؛به سرعت به طرف اتاق عمل رفتيم.سرمي به او وصل شده بود وآمپول اپيدرال به او تزريق مي شد.لحظات سخت ودلهره آوري بود.چند لحظه اي هم به پوشيدن لباس اتاق عمل طول کشيد.شايد بهتر بود نگران باشم وگاهي هم بخندم نه اين که مدام فکر کنم که تا چند لحظه ي ديگر چه اتفاقي خواهد افتاد.ويکتوريا در حالي که روي تخت دراز کشيده بود به طرف اتاق عمل رفت.

به دنبال او رفتم.دستش را گرفتم وبه او گفتم که دوستش دارم.ديويد،چه اتفاقي مي افتد؟نمي توانم چيزي را حس کنم.هيچ وقت به اندازه ي آن لحظات نگران نبودم،تمام سعي خود را کردم تا فقط روي ويکتوريا تمرکز کنم و فکرم جاي ديگر نباشد.ويکتوريا گفت:ديويد،گرسنه ام.مي تواني برايم کمي ماهي دودي بياوري!! در دوران بارداري همه چيز مي خورد اما انتظار نداشتم که در آن وضعيت حس گرسنگي کند.همچنان مضطرب ونگران بودم.مي توانستم تپش قلبم را حس کنم.بالاخره ويکتوريا احساس ضعف کرد وناگهان کودک ما ديده به جهان گشود.پرستار او را در دست گرفت وبلند کرد.نوزادم را مي ديدم،اما ويکتوريا به دليل عمل سزارين قادر به ديدن نوزاد نبود.

بروکلين را روي تخت خواباندند وپس از قرار دادن لوله اي در دهان وبيني او، راه تنفسي او را تميز کردند.سپس پرستار او را در حوله اي پيچيد وبه من داد.هنوز بخيه هاي ويکتوريا تمام نشده بود به همين دليل بروکلين را در مقابل او گرفتم.شايد عملي خودخواهانه به نظر برسد اما احساس سربلندي وهيجان زيادي داشتم هيجان و حالتي شبيه به ترس در وجودم ايجاد شد.

فرزندم رادر اولين لحظه ي تولد و براي اولين بار در آغوش گرفتم.بروکلين را برداشته و به کنار مادرش بردم و او را روي بالش مجاور ويکتوريا گذاشتم.هر دو نفر برايم به اندازه ي تمام دنيا ارزش داشتند،به قدري زيبا وجذاب بودند که هنوز اين صحنه را فراموش نکرده ام.هميشه آرزو داشتم که بچه دار شوم.احتمالا اين آرزو از زمان کودکي واز زماني که صاحب خواهر شدم ايجاد شد؛ يا شايد هم از پدرو مادرم اين ميل وعلاقه را به ارث برده ام.مي دانستم خداوند آن روز بعدازظهر در بيمارستان پورتلند ودر کنار ويکتوريا و نوزادمان يک موهبت الهي به من عطا کرده است.همان طور که بروکلين در آغوشم بود،ويکتوريا رو به من کرد وگفت: اگر در زندگي اتفاقي افتاد،لطفا او را تنها نگذار ودر کنار او باش.

موارد متعددي از تهديد ها را قبل از تولد بروکلين دريافت کرده بوديم.علاوه بر آن من و ويکتوريا درباره مقابله با اين تهديد ها و حفظ مسائل امنيتي صحبت کرده بوديم.به همين دليل وقتي پرستار مي خواست بروکلين را به حمام ببرد،همراه او رفتم؛هر چند که مجبور بودم ويکتوريا را تنها بگذارم.چند ساعت بعد،اعضاي خانواده من و ويکتوريا به بيمارستان آمدند.

درست مثل اين که تمام کساني را که دوست داريد،به يک باره در کنار خود ببينيد.آن شب در بيمارستان ماندم.هر چند که تخت خواب ديگري در اتاق نبود،مجبور شدم روي زمين بخوابم،در حالي که يک حوله را به عنوان بالش زير سر گذاشته،و سرم را درست پشت در گذاشته بودم تا باز نشود.

البته کمي ناراحت ومعذب بودم.اما در عين حال خوشحال بودم چون فقط با ويکتوريا وبروکلين در يک اتاق مي خوابيدم وصداي نفس آن ها را هم مي شنيدم.اولين کسي که تلفني از تولد بروکلين باخبر شد،آلکس فرگوسن بود.با او تماس گرفتم تا به او بگويم که يک بکهام ديگر اضافه شده است!

بروکلين در آن روزهاي اول تولد،شير مادر را هضم نمي کرد وآن را بالا مي آورد.آن شب ويکتوريا لباس هاي سبز وسفيد قشنگي را به او پوشانده بود.از راه رسيدم ديدم شير مادرش را بالا آورده وروي تخت ولباس هايش ريخته است.اين صحنه مثل يک خوش آمدگويي استثنايي ومخصوص براي من بود!در آن لحظات لذت پدر بودن را حس کردم.روزي که ويکتوريا وبروکلين را به خانه مي آوردم واقعا روز سختي بود وخاطره خوبي نيست.تحرکات و اقدامات احتمالي را پيش بيني کرده بوديم.

يک نفر پارچه ي بزرگي را از مغازه هاي روبروي بيمارستان آويزان کرده بود که روي آن نوشته بود:بروکلين،بيا اينجا!!با هماهنگي بيمارستان واداره ي پليس اقدامات امنيتي را انجام داديم علاوه بر آن پرده هايي براي صندلي عقب اتومبيل تهيه کرديم.خلاصه هر اقدامي براي عبور بدون دردسر ما از ميان انبوه خبرنگاران و عکاسان انجام شد.بخصوص که فقط چند روز از تولد بروکلين مي گذشت ومادرش بسيار خسته بود.حد.د چهل دقيقه ي بعد به خانه ي پدر ويکتوريا رسيديم

پس از زايمان ويکتوريا تا زماني که در جنوب لندن خانه اي براي خودمان تهيه کرديم در خانه پدرش زندگي کرديم وبه نظر من براي يک دختر زائو هيچ جايي بهتر از منزل پدرش نيست.پدربزرگ و مادربزرگ چند دقيقه را به بوسه و نوازش نوه ي خود گذراندند و من و ويکتوريا چند دقيقه تنها مانديم.

در حالي که فنجان چاي را فوت مي کرديم تا خنک شود هر دو چشم در چشم يکديگر انداخته و به هم نگاه مي کرديم.مطمئنم که اين لحظات براي هر مرد وزني که به تازگي پدر و مادر شده اند،پيش مي آيد و از لحظات ناب زندگي است.فقط بايد رو به شريک زندگيتان کرده و بگوييد:خوب عزيزم!به نظر تو حالا شرايط ما چطور مي شود و بايد چه کار کنيم؟

ويکتوريا حدود يک ماه پس از تولد بروکلين را با شير خود تغذيه مي کرد.هميشه خانواده دوست و مسئوليت پذيربوده ام؛اما وقتي مي ديدم ويکتوريا چگونه شير وعشق مادري را همزمان به بروکلين مي دهد؛اين احساسات و مسوليت ها را خيلي جدي تر حس مي کردم وعشق به خانواده در وجودم زبانه مي کشيد.پس از حدود چند روز دست به کار خارق العاده اي زدم:بله؛بايد به ويکتوريا در شيردادن بروکلين کمک مي کردم.شير دادن به نوزاد براي ويکتوريا هم مثل تمام مادران ديگر سخت بود.

به همين دليل پس از چند روز به من اجازه داد سري به داروخانه ها بزنم و مقداري وسايل نوزاد از قبيل:طري شير،گرم کن،پمپرز،و وسايل استرليزه کردن مايعات خريداري کنم.

شبيه دانشمندان ديوانه شده بودم که تمام وسايل کارشان را دوروبر خود مي چينند ومشغول فعاليت مي شوند.به هر حال به خاطر کاري که کردم از خود راضي هستم؛تنها کاري که از دستم برمي آمد شير را از سينه ويکتوريا مي گرفتم و داخل بطري شير مي ريختم تا پس از استريليزه کردن،بروکلين آن را بخورد.هيچ وقت آن بعدازظهر را فراموش نمي کنم:کودکم در آغوشم بود وشير مي خورد وگويي حيات او وابسته به شيري در بطري بود....

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط طناز در تاریخ 1348/10/11 و 5:13 دقیقه ارسال شده است

عالی بود دوست عزیز کتاب دیوید بکهام از کجا میشه تهیه کرد.. میشه راهنماییم کنی؟
پاسخ : سلام ...مطمئن بودم که خوشحال می شید...
تو اینترنت اگه بگردی میتونی از طریق خرید پستی تهیه کنی...در ضمن ما به زودی این کار رو خودمون میکنیم...

این نظر توسط winter در تاریخ 1348/10/11 و 12:41 دقیقه ارسال شده است

زنــــــــــــــــده باد دیویــــــــــــــــد!


کد امنیتی رفرش
هکید

درباره ما
سایت رسمی هواداران دیوید بکهام
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا از طرح جدید قالب سایت راضی هستید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 377
  • کل نظرات : 315
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 503
  • آی پی امروز : 47
  • آی پی دیروز : 71
  • بازدید امروز : 254
  • باردید دیروز : 308
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,331
  • بازدید ماه : 3,830
  • بازدید سال : 21,860
  • بازدید کلی : 487,370
  • هک شد